آنروزها

♥عاشـــــــقانه♥

آنروزها

آنروزها گذر زمان خیلی کند بود , تمام نمی شدند انگار .

   چقدر کوچه ها دراز بود وقتی به مدرسه میرفتم , ازبین انبوه برف .

  چقدر روزهای زمستان طولانی بود. چقدرطول کشیدتا کلاس اول تمام شد

   آنروزها عمق هر حادثه خیلی زیاد بود.

   آنروزها نمی ترسیدم .......... از هیچ چیز.فقط از ارتفاع

   چشم هایم را که می بستم ,در آغوش پدرکه جا میگرفتم ,

   دیگر از ارتفاع هم نمیترسیدم....

   حالا اما می ترسم , خیلی ..........از همه چیز ...از خودم,

   از این افق ناپیدای آینده , از روزهای بیهوده ,

   که به چشم برهم زدنی میگذرد.از تو حتی .....

   از آدمهایی که گمانم دیگر نمی شناسمشان , ازهمه بیشتر از سراب دروغ

   آنروزها زیاد می خندیدم ...از ته دل .گریه ام کوتاه وگذرا بود

   اما زمان سرعت گرفت ..... همه چیز تند شد.

   گرد باد زمان همه چیز را نابود کرد..... مرا هم ...

   وادارم کرد به دویدن , دویدنی عبث .

   هرگز نرسیدم .نفسم برید از این ماراتن بی نفس ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:,ساعت 19:48  توسط رهـــــــــــــا